درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی |
|
نمیبینم از همدمان هیچ بر جای |
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی |
|
ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا |
فروشند مفتاح مشکلگشایی |
|
عروس جهان گر چه در حد حسن است |
ز حد میبرد شیوه بیوفایی |
|
دل خسته من گرش همتی هست |
نخواهد ز سنگیندلان مومیایی |
|
می صوفی افکن کجا میفروشند |
که در تابم از دست زهد ریایی |
|
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند |
که گویی نبودهست خود آشنایی |
|
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع |
بسی پادشایی کنم در گدایی |
|
بیاموزمت کیمیای سعادت |
ز همصحبت بد جدایی جدایی |
|
مکن حافظ از جور دوران شکایت |
چه دانی تو ای بنده کار خدایی |